آرشآرش، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرش زندگی مامان و بابا

ورود آرش به شش ماهگی

میوه ی دلم با پا گذاشتن به شش ماهگی کلی اتفاقات جدید تو زندگی قشنگ تو و البته ما افتاد، دیگه برات فرنی درست میکردم و تو با چه اشتیاقی میخوردی قربونت برم، سرلاک میخوردی،  به کمک ما و با تکیه دادن میتونستی یکمی بشینی، تو روروئک میذاریمت و دیگه میتونی کمرت رو تو تابت که میشینی نگه داری و وقتی میبرمت حموم توی وان کوچولوت میتونی بشینی عزیز دلم اینقدر شیرین و دوست داشتنی شدی که تنها دغدغم شده تند گذشتن زمان!!!! و سپری شدن این روزهای قشنگ! به امید روزهای قشنگتر زندگیم... اینم عکس هایی از حمامت و بعد از حمامت:    و بعد از حمام:     یه دفعه که گذاشته بودمت تو تاب و داشتی برای خودت بازی میکردی و م...
28 دی 1391

آرش در پنج ماهگی

آرش عزیزم وقتی که چهار ماهگیت تموم شد و وارد 5 ماهگی شدی دیگه توجهت به اطرافت خیلی بیشتر شده بود و بیشتر عکس العمل نشون میدادی. وقتی من و بابایی می نشستیم سر میز که غذا بخوریم تو همش گریه میکردی و دهنت رو باز میکردی و با زبون بی زبونی به ما میفهموندی که منم میخوام بیام پیشتون و از اون غذایی بخورم که شما میخورید و تا وقتی که بابایی بغلت نمیکرد و  نمیوردت پیشمون آروم نمیشدی و اینقدر با اشتیاق به غذا نگاه میکردی که بابایی دلش بحالت میسوخت و دیگه بهش غذا نمیخورد . هنوز زوده که بهت غذا بدیم جیگرم . 4 ماه و 25 روزه بودی که دیگه خودت براحتی غلت میزدی. یکی، دو تا، سه تا.... و یکمی هم به اطرافت سینه خیز میرفتی و دیگه نمیشد برای چند لحظه ه...
20 دی 1391

اولین باری که آرشم عزادار امام حسین شد...

پسر گلم محرم امسال اولین محرمی بود که تجربه میکردی. پارسال مامان جون دهه ی اول محرم رفت زیارت امام حسین و از امام حسین خواست که یه نی نی سالم و صالح  به من و بابایی بده و به خواست خدا و لطف امام حسین امسال تو پیش ما بودی. این لباسای مشکی هم مامان جونی از کربلا آورده:                           روز هشتم محرم بردیمت مراسم شیرخوارگان حسینی:                        چون هوا خیلی سرد بود آخرش این شکلی شدی...
12 دی 1391

دو ماهگی تا چهار ماهگی آرش خان

آرش جونم وقتی که دو ماه و 3 هفته بودی با اینکه دلمون نمیومد مجبور شدیم موهاتو کوتاه کنیم چون خیلی بلند شده بودن و توی چشمها و گوشات میومدن. وقتی عمو غلامعلی موهاتو کوتاه کرد خیلی چهره ات عوض شد انگار بزرگتر شده بودی قربونت برم الهی. اینم عکست وقتی که موهاتو کوتاه کردیم : از موقعی که دو ماهت شد دیگه همش از دهنت آب میومد میگفتن میخوای دندون در بیاری!!!! بخاطر همینم هست که توی عکس جلوی لباست خیسه قشنگم. اینم عکس از 3 ماهگی آرشم:     سه ماه و ده روزگی آرشم: اینجا تازه از حمام اومده بودی کلاه سرت بود:     اینجا عروسی نرگس گیتی دوست خاله نسیمه. بخاطر بلندی صدا و رقص نور شما وحشت کردی قر...
12 دی 1391

هدیه ای برای آرش

پسر عزیزم مدتهاست که میخوام همه ی خاطرات مربوط به تو رو توی یه وبلاگ بنویسم اماتا حالا فرصتشو نداشتم خدا رو شکر از امروز این اتفاق قشنگ افتاد و من یه وبلاگ برای تو درست کردم امیدوارم که این هدیه رو دوست داشته باشی و زمانیکه بزرگ شدی از خوندن این خاطرات لذت ببری و خودت مدیریت وبلاگت رو به عهده بگیری.
5 دی 1391

تولد آرش

آرش جان در یک روز قشنگ تابستونی وقتی که من و بابایی هنوز خواب بودیم و در حالیکه هنوز 2هفته به اومدن تو مونده بود تو دیگه توی شکم مامانی خسته شده بودی و میخواستی که بیای بیرون.من و بابایی حسابی غافلگیر شدیم و آماده شدیم و رفتیم دنبال مامان جون و از اونجا رفتیم بیمارستان. ساعت 8 صبح بود که من توی بیمارستان بستری شدم و بعد از کلی درد و انتظار بالاخره ساعت ده و ده دقیقه ی شب تو بیمارستان گنجویان دزفول خدای مهربون زیباترین هدیه ی دنیا رو به من وبابایی داد و اون تو بودی آرش عزیزم. با شنیدن صدای گریه ی تو انگار تمام دنیا رو به من داده بودن و اون همه درد رو به یکباره فراموش کردم و با صدای بلند از خدای بزرگم بخاطر دادن تو و برای سالم بودن تو تشکر م...
5 دی 1391

وقتی برگشتیم خونه ی خودمون...

آرش عزیزم 22 روزت بود که بر خلاف میل مامان جون و بابا جون و خاله نسیم و به اصرار بابایی برگشتیم خونه ی خودمون. تو این 22 روز مامان جون و بابا جون خیلی برامون زحمت کشیدن. دستشون درد نکنه. تو این مدتی که اونجا بودیم به لطف مامان جون من یه مامان حرفه ای شده بودم و همه ی کاراتو دیگه خودم میتونستم انجام بدم ولی واقعا جز نگهداری از تو به هیچ کار دیگه ای نمیرسیدم!!! تا وقتی خونه ی مامان جون بودیم شبا خوب میخوابیدی ولی وقتی که اومدیم خونه ی خودمون دیگه شبا یکریز گریه میکردی و تا ساعت 3 -4 شب بیدار بودی و من و بابا رو کلافه میکردی !!! گاهی وقتا بابا تو طول شب فقط یک ساعت میخوابید و فرداش بیدار میشد و میرفت سر کار ( الهی بمیرم براش)! گریه...
5 دی 1391

روزای اولی که آرش اومده بود...

عزیز دلم روز اولی که بدنیا اومده بودی اونقدر زیبا و دوست داشتنی بودی که همش دوست داشتم بشینمو نگات کنم. پوست روشن و موهای بلند مشکیت خیره کننده بود . همش خدا رو بخاطر اینکه پسر زیبا و سالمی بما داده بود رو شکر میکردم. گلم تو اینقدر کوچیک بودی که روزای اول میترسیدم لباساتو بپوشم یا پوشکتو عوض کنم و تمام کاراتو مامان جونی انجام میداد ولی یواش یواش یاد گرفتم. اینم عکس گل پسری روز اولی که بدنیا اومده بود:   ببین با ناخونای بلندت صورت قشنگتو چیکار کردی مامانی اینم اولین فیگورای خواب گل پسرم: پسرم وقتی بدنیا اومدی آثاری از زردی نداشتی و من و بابا خیلی خوشحال بودیم که تو زردی نداشتی ولی روز دوم بعد از تولدت وقتی که ماما...
4 دی 1391
1